خلسه

دلنوشته

خلسه | دلنوشته

میترا
خلسه دلنوشته

کارما

هر روز تو کیفم یه چیزی می زاره که سرکار بخورم بدون این که بهم بگه الان دنبال چیزی تو کیفم گشتم اون تو یه ویفر شکلاتی دیدم . این اگه عشق نیست چیه؟ پسرکم عشق منه . پسر کوچولوی من در آینده مردی میشه که به خانواده اش عشق بورزه و این برای من همه چیزه . خ.شحالم که براش چرخ قسطی خریدم . مهم نیست چقدر فشار روم هست مهم اینه که خانواده ام خوشحاله .

راستی بهتنون بگم که کارما واقعا" هست وقتی جناب کدخدا باعث شد با خانواده ام قطع ارتباط کنم . تو دلم حسادت کردم که چرا خودش قربون صدقه فک و فامیلش می ره . چند روز پیش مشخص شد مادرش ارثیه پدری خودش را زده به اسم دختراش . چی شد و چی گذشت بماند .الان با مادر خواهرش قهره و منم بلاکشون کردم و گفتم خدایا جای حق نشستی . هرکی بهم ظلم کنه من که زوری ندارم حواله می کنم به خودت و ممنون که زود جواب می دی ولی بالا غیرتن بیا کار دامادم رو هم حل و فصل کن .


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ | 12:22 | نویسنده : میترا |

من آرامش می خوام همین

سلام . خدای خوبم سلام . می دونید گاهی بیخبری خوش خبریه . هنوز خبری نیست و بی خبرم از تقدیر فردا و فردا ها. صبح که طبق معمول به سمت محل کارم می آمدم با خودم زمزمه می کردم که راستی چرا یک پیرمرد و یا پیرزن باید استرس داشته باشد ؟ وقتی تمام بالا و پایین زندگیش سپری شده ؟ من الان تو 52 سالگی استرس چی را باید داشته باشم؟ زندگیمو کردم بچه هامو بزرگ کردم دارم بازنشسته می شم و همسرداری هم کردم و با بد و خوبش ساختم دیگه چرا باید استرس زندگی آنها را هم به دوش بکشم؟ مگه وقتی من جوان بودم اونایی که شریک غمم شدن و برام استرس کشیدن تونستن کمکم کنن؟

هر فردی در زندگی فقط خودش می تونه به خودش کمک کنه و بهتره مشکلاتش را به دیگران انتقال نده فقط انرژی منفی پخش می شه . و من به عنوان یک مادر پیر بهتره مشکل بچمو که نمی تونم حلش کنم از توان من خارجه به خدا واگذار کنم و روزها و شب های باقی مونده عمرم را با استرس آلوده نکنم . زندگیمو بکنم .مگه خود من همه این بدبختی ها را از سرنگذروندم ؟ پس برای بچه ها هم سپری میشه . به قول یارو من الان بهتره فقط دنبال یه جا قبر برا خودم باشم .

از وقتی بابام مرد دیگه حس زندگی ندارم و روزها و شب ها همش تصور می کنم که مرگ من هم نزدیکه .این حجم از وابستگی عاطفی به پدرم . آن هم پدری که زبانی زیاد محبت نمی کرد برای خودم هم عجیب است و البته اثرات روحی بسیار پیچیده ای در من داشته مثلا" دیگه نمی تونم دنبال عشق باشم . نمی دونم چطوری توضیح بدم . تا وقتی بابام بود با تمام سنی که از گذشته بود و با وجودیکه بچه هام بزرگ بودن و داماد داشتم همش حس یک دختر نوجوان را داشتم که نیاز داشتم دوست داشته بشم کسی یا کسانی باشند که به من عشق بورزند.مثل گلهای یاسی که هر روز صبح شکوفا می شن عطر پراکنی می کنن عشق می دن و عشق می گیرن و شب می خوابن . ولی بعد از بابا یادم افتاد تو شناسنامه ام چه اعداد و ارقامی هست . سلولهای بدنم از تو خالی شدن پیر شدم .الان یه نارون پیرم و از تبر هیزم شکن نمی ترسم . تنهام و این تنهایی زیباترین حسی است که دارم . و می خوام آرام باشم .هر سنی یه نسخه ای واسه ادامه زندگی می خواد یه زمانی محبت است یه زمانی عشق است یه زمانی احترامه و یه روزایی فقط آرامش می خوای . من تو اون زمان هستم


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ | 11:3 | نویسنده : میترا |

بی خیال عالم

 عکس نوشته و متن عاشقانه درباره خیال تو

وقتی از همه قطع امید می کنی و فقط خدا را صدا می زنی .خدا صداتو می شنوه . و تو وقتی صدای خدا را می شنوی که ذهنت را آرام کنی . هیچ صدایی را نزار توذهنت بمونه نشخوار ذهنی را قطع کن و به خودت بگو من الان باید آرام باشم لبخند بزنم به همه هستی و بزارم خدا کارشو بکنه . حتما الان که ساعت 12.45 دقیقه است داره برام ساعات خوبی رقم می زنه ساعت 1 جلسه کمیسیون م است و خدا حتما" کنارش هست و من جز یا فتاح گفتن کاری نمی تونم بکنم . دیروز ابجی کوچیکه گفت چه سال بدی است امسال . گفتم اینطور نگو سال خوبیه درسته همون اول سال بابامون را گرفت ولی بابا باید یه روزی می رفت و هرچی امسال اتفاق افتاده شاید بهترین حالت ممکن بوده . خوشحالم که همیشه به اطرافیانم ارامش می دم . دخترم گفت مامان حالم بده می خوام بیام کنارت کمی بهم مشاوره بدی . گفتم نه اینکه حال خودم خیلی خوبه . گفت مامان تو خوب مشاوره می دی و برای دیگران خوب حرف می زنی ولی هیچ کدومشون را برا خودت به کار نمی بری .خندیدم و گفتم من زنبور بی عسلم . گفت یعنی چی ؟ گفتم عالم بی عمل به چه ماند ؟ به زنبور بی عسل

راستی این شعر سعدی را ما تو دبیرستان خوندیم و همه بلد بودیم اینو به بچه هامون یاد ندادن ؟ از تو کتابا حذف شده؟ یا دخترم سر به هواست و هیچی یادش نمی مونه ؟ خوب چندان هم مهم نیست مهم اینه که من الان آرامم و نابودی دنیا و آخرالزمان و زلزله 10 ریشتری هم اگه بیاد به کلک و پرم نیست . چون همه چی را دادم دست خودش اونی که اون بالا مثل یه خان نشسته تکیه زده و با لبخند همه مخلوقاتش را نگا می کنه گاهی یکی رو با تیپا می اندازه تو آتش دوزخ و یقه یکی را با نوک انگشت می گیره می بره می زاره رو صندلی حکومت و بقیه ما را خدایی به یه چشم فقط داره نگا می کنه . فرق نمی زاره و مثل گله گوسفند مراقبه گرگ ما را نبره .

برای همه اونایی که به اینجا میان و شاید به تعداد انگشتام هم نباشن آرزوی آرامش و بیخیالی می کنم . و شما دعا کنید فردا بیام و از خبر خوش بنویسم


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ | 12:57 | نویسنده : میترا |

طلسم

دیگه رسما" رد دادم انگار تو بیابون بی آب و علف گم شده و دور خودم می گردم . هیچ کاریم سرو سامان نداره انگار که طلسم شده باشم .ولی هر طلسمی باید یه روزی بشکنه دیگه . راستی خدا می تونه طلسم یه شخص را قایمکی بشکنه ؟ گمونم بتونه .پس پناه می برم به خودش.

پدرشوهر شیدا رفته 17 میلیون داده به یه رمال اراکی تا طلسم پسرش شکسته بشه . نمی دانم اینها همش خرافاته یا واقعا" پسرش طلسم شده . من موندم اگر آدمهایی باشه که زندگی یکی دیگر را قفل کنند خدا کجای کار قرار می گیره؟ آیا توکل و توسل کافیه؟

تقریبا" با همه اقوام قطع ارتباط کرده ایم و مدام بدن درد داریم و گاه و بیگاه مشاجره داریم اینها علائم طلسم است و من که اهل این خرافات نیستم فقط به چارقل پناه می برم .


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : یکشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۴ | 9:4 | نویسنده : میترا |

رد سفید موها

سلام سلام خدای خوبم . من خوبم . یه وقتایی حالت خوبه . در ظاهر همه چی خوبه . از هر کی می پرسی چه خبر ؟ می گه هیچی سلامتی .

ولی ته دلت یه خلاء هست که با هیچی پر نمیشه . اون خلاء در اثر روابط سمی یا از دست دادن روابط عاطفی قوی به وجود میاد . من یک خلاء بزرگ تو قلبم دارم که هر دو دلیل را داره رابطه سمی خانواده ام که منو ندید می گرفت باعث شد منم رهاشون کنم . ولی جاشون تو قلبم الان خالیه .. دلم برا مامانم تنگه . مامانی که فقط پسراشو دوست داره ولی من دوسش دارم .

دوگانگی احساسی که داره منو از هم می پاشه . همان مرز خواستن و نخواستن و انتخابی که هرگز پیش نمیاد .و فقط منتظر گذر زمان می مونم و گاهی جاده بین ما آنقدر چاله چوله داره که خودمون نمی توانیم هموارش کنیم باید منتظر بشیم ببینیم شهرداری کی درستش می کنه/

پسرکم نمونه دولتی قبول شد و حال خوبی بهمون داد . پسرک خندان و بازیگوش من غافلگیرمون کرد و الان می ره هفتم . این ته تغاری عشق منه . یه جا یه نفر می گفت پسر آخرین عشق مادره و مادر اولین عشق پسر . این جمله یعنی من بعد از این پسرک شیرین هرگز به عشق هیچ مذکری نیاز ندارم حتی پدر پسرک .آره زندگی همیشه یه چیزی برا خوشحال کردن ما داره باید خوب نگاه کنیم و ببینیم و چشممون را به همه آیتم های تیره و تار ببندیم دنیا زیاد طول نمی کشه . من دیگه دارم یواش یواش رد موهای سفید را روی سرم می بینم . که به هم پوزخند می زنن .


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴ | 9:0 | نویسنده : میترا |

روح گل الود

سلام خدای خوبم دیروز گفتم دیگه دعا بی دعا . دیگه به جهنم . اگه خدا نمی شنوه خودم یه کاری می کنم . چند دقیقه بعد تو آشپزخانه گفتم خدایا خودت می دونی که فقط می خوام غیرتی بشی . مگه جز تو کسیو دارم؟ روزهای سختی ندارم روزهای تلخی را دارم سپری می کنم . روزهایی که دلت چرکینه از همه خوب معلومه که حالت مثل آب گل آلوده اون ور روحت پیدانیست .دلت فط یه سکوت می خواد تا همه خورده شیشه ها و خورده سنگهایی که بهت پرتاب شده ته نشین بشه و بتونی ببینی . عشق را و با نفس حس شاد بودن را به درون سلولهات بکشی .

جرو بحث های مداوم باعث این همه پرینشان حالیه . الان دلچرکینم از همه بحثهایی که توش همیشه حق با دیگرانه . ................ولی روحم هنوز گل آلوده


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴ | 11:51 | نویسنده : میترا |

کارمند پیر

سلام و صبح بخیر یا ایها الناس که بی صدا از پنجره بلاگ ننه خورشید می آیید تو سرکی می کشید و از پنجره دیگه خارج می شید . خوب درسته که ردپاتون جا نمی مونه ولی عطر حضورتون را حس می کنم . به هر حال اگه اینجام برا اینه که می خوان با خودم روراست باشم حرفایی که رو دلم سنگینی می کنه پیاده کنم و برم و اصلا" وقت و حوصله وبگردی ندارم و هیچ جا نمی رم مگر اینکه بخوام جواب سلام بدم . پس بدیهی است انتظار ندارم دنبال کننده داشته باشم . برای جذب مخاطب باید رفت به اینستا . جایی که جای نسل ما و جنس ما نیست . فقط می چرخیم اونجا زمان را بکشیم . زمانی که انگار استفاده بهتری نمی تونیم ازش بکنیم . من حالم بد نیست عاشورا امسال اولین سالی بود که پامو بیرون نزاشتم چون دیگه بابا نبود که برم پیشش و باهاش تو هیات روبه روی خونه بابا سینه بزنیم . چون دلم از مامان گرفته و همه ادمهای اون محله . می دونید دلم واقعا" با کسی نیست . و فقط دارم با مغزم زندگی می کنم . دلم شده یه تیکه سنگ سنگین مثل شهاب سنگ ها سیاه و پر وزن . می دونید وقتی بهش گفتم اگه دوستم داری حداقل یک بار یک کاری را که دوست نداری به خاطر خوشحالی من بکن . و فقط سکوت کرد . معنیش این نیست که دوستم نداره . معنی اش اینه که خودش را بیشتر از هر چیز و هر کسی دوست داره ....................حالا

و اما حامد اومده تو نظرات گفته :

یه متن در وصف کارمندان بنویس برام بذار یکم بااحساس و لطیف باشه;;;;;;;;;;;

یعنی سفارشی بنویسم ؟ برا چی می خوای؟ خانم باشه یا آقا ؟ روز کارمند نزدیکه آیا >؟

به هر حال کارمند چی می تونه باشه جز یه آدمی که بهترین و مفیدترین ساعات عمرش را داره درمکانی می گذرونه که می تونه براش گاهی سمی گاهی کسل کننده گاهی پرتنش و به ندرت شادی بخش باشه . و توی ادارات کوچیک هدف می تونه فقط مادی باشه واقعا" اگه نیاز مالی نباشه کدوم زنی صبح ساعت 7 بچه شیرخواره اش را رها می کنه و می ره و تا ظهر برنمی گرده و وقتی برمیگرده باید با لباس کار بساط ناهار را برای بقیه اعضا جور کنه؟

راستش گاهی کارها از روی عشق است مثلا" یه کاری هست که عاشقش هستی می ری ادامه می دی توش پیشرفت می کنی . حس جاه طلبی و قدرت طلبیت ارضاء می شه . استعدادهای نهفته ات بیدار می شه ولی سیستم اداری ما الان طوریه که آنقدر یکنواخت و بدون نوآوریه که همراه با زمان اونم یه لول پیرت می کنه . مخصوصا که اگه پارتی نداشته باشی هر روزت مثل هم تا پیر می شی و بازنشست که می شی انگار تاریخ مصرفت گذشته .یکدفعه فرو می ریزی . این حس منه شاید یه جای دیگه بهتر باشه . به هر حال شکر راضی ام به رضای خدا دستم تو جیب خودم بوده کم بوده ولی برکت داشته . پیرم کرده ولی شخصیت داده . شکر . زندگی شاید سخت نباشه ولی آسون هم نیست . یه بده بستونه . من با کارمندی آرامش نسبی داشتم ولی زمانم را از دست دادم . دیگه چی بگم؟

من یک زن کارمندم که 27 سال از عمرم را توی یه اتاق کوچیک سپری کردم . سختی های کار را همونجا جا گذاشتم و هرگز مشکلات خانه را هم اداره نبردم انگار که دو انسان متفاوت با هم کار کردند . یادم آمد یک روز اداره بودم به من زنگ زدند و مشکلات خانوادگی وخیمی را پیش کشیدند . گریه افتادم سخت بود نباید کسی در محل کار اشکم را می دید . اتاقم کوچک بود در را بسته بودم و های های گریه می کردم . مرغی در قفس بودم که که آنقدر به میله ها خورده بود از همه بدنش خون می ریخت . بله جانم یه روزایی هم بوده از همه جا بریدی و همین قفس کوچیک شده بهشتی که خودت بودی با خودت و از همه آدمهای سمی دور بودی . پس هرجایی که باشی هر شغلی که داشته باشی می تونی گاهی بهشت و گاهی جهنم باشه و انچه مهمه اینه که انتخاب کنی شاد باشی یا نه . انتخاب من اینه که شاد باشم. یه کارمند پیر شاد .


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ | 10:20 | نویسنده : میترا |

خبر سلامتی

سلام و صبح بخیر . خدای خوبم چطوری ؟ آدمایی که خلق کردی دارن همدیگر را پاره می کنن چکار می کنی ؟ نمیشه یه چماق برداری و سگ های صهیون را از ملتمون دور کنی ؟

خوب آره یادم رفته بود صبرت زیاده باشه ما هم توکل می کنیم و دعا می کنیم اسرائیل نابود بشه و داغ کمتری بر دل امتمان بشینه .

خوب این خبرها و درگیری کشور باعث میشه مشکلات خانوادگی از یاد بره همه سرگرم اخبار هستیم و من هم یادم رفته که خانواده ام را چند وقته ندیدم واقعا" نمی دونم مادرم منو یادش هست یا نه . مهم نیست مهم اینه که تو این شرایط خانواده خودم همسرم و بچه هام را ساپورت کنم و سعی کنم ارامش برقرار باشه . از عید تا حالا وضع کاسبی همسر کساد است و درآمدش نزدیک صفر است و هیچ فروشی نداره دعا می کنم رزق و روزیمون برقرار بشه و مملکت در پناه خدا باشه . دعای لا الله الا الله ملک الحق المبین روزی صد بار برا رزق و روزی خوبه . پس می خونم .......

دیگه بچه ها خونه هستن و منم جایی نمی رم بعد از ظهر یه نظافت اساسی تو خونه انجام بدم دیگه چه خبر ؟ ......سلامتی سلامتی


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : سه شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۴ | 9:35 | نویسنده : میترا |

وضعیت جنگی

سلام خدای خوبم . خدایی که بر همه هستی اشراف داری و همه تغییرات عظیم و خارق العاده ای که می بین برای تو به اندازه پرش یک پشه و افتادن یک برگ خشک پاییزی اهمیت ندارد تویی که به اشارتی خلق می کنی و نابود می کنی .

اینروزها مثل بقیه درگیر اخبار جنگ هستیم . امیدوارم به زودی جنگ با شکست دشمن تموم بشه . قسمت بوده توی این عمر پر فراز و نشیب این قصه را هم ببنم . دیشب رفتیم خوابگاه دخترک وسایلشو اوردیم خوابگاه تخلیه شد . وضعیت جنگی کاملا" مشهود بود چهره بعضی از بچه ها ترس را نشون می داد و برخی دچار هیجان بودن و دخترکم برای ما ی ترسید می گفت مبادا تو مسیر اتفاقی بیوفته . اخه نزدیک خوابگاهشون چند تا اصابت رخ داده بود و من بهش گفتم دخترکم نترس ایران کشور پهناوری هست و هیچ کشوری نمی تونه اونو از پا در بیاره و در برابر وسعت این ملک ما عددی نیستیم . ما که با 8 سال دفاع بزرگ شدیم این اتفاق یک آتش بازی کوچک است . از طرفی آدم یکبار بیشتر که نمی میره مردن با افتخار خودش نعمته .

من هنوز با خانواده ام قهرم . و گاهی فکر می کنم برای آنها من هم مرده ام . درست مثل پدرم . با این تفاوت که برای پدر دلشون تنگ می شه ولی برای من نه . هرچند من هم آنقدر مرور زمان و تنش های سالهای قبل دل سنگم کرده که اصلا" دلم برا هیچ کدومشون تنگ نمیشه . حتی برای مادرم . خوب مادرم همان کسی بود که مرا ترد کرد . چون به پسراش اعتماد نکردم . بی خیال دنیا مگر چقدر طول می کشه؟ مگر این روزها چند نفر ناغافل رفته اند ؟ یه روزی منم یهویی از رو کره خاکی محو می شم . حالاهم که وضعیت کشور جنگیه و آدم وقتی برا فکر کردن به داستان های خاله زنگی نداره و فقط پیگیر اخبار هستیم .اداره هستم و روال کاری عادی هست . منطقه ای که ما زندگی می کنیم بعد از شبهای اول آروم شده . گمونم اگه چیزی داشتیم از بین رفته چون دیگر خبری نیست نه حرکت موشک می بینیم نه صدای پدافند .


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ | 9:28 | نویسنده : میترا |

عجب

فکر کن ارباب رجوع اومده تو اتاق یک ساعت با فارسی غلیظ حرف می زنه و تو خودت را جر می دی کم نیاری .چند دقیقه بعد می بینی داره با همکارت با زبان محلی حرف می زنه . هر دو فکر کردیم طرفمون فارسه . حالا به هم نگا می کنیم کی شروع کنه به تکلم ؟...................


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۴۰۴ | 12:32 | نویسنده : میترا |

بابا آمد . بابا رفت

خانه سرتاسر سیاهی بود از درآمد با چهره ای بشاش در حالیکه اطرافش نوری بود مثل رنگین کمان من از جای سیاه و سفیدم برخاستم و دویدم طرفش . . پدر جان خوش امدی خدا را شکر که نمرده ای در آغوشم فشر بی هیچ کلامی بوسید مرا . نه یک بار . سرم پیشانی ام گونه های هایم گردنم هرجا که می شد و من هم می بوسیدم دستش را در دست گرفتم پشت دستش کمی ورم داشت درست مثل روزهای آخر خدایا شکرت که باز می شود لمسشان کرد من بوسیدم آن دست های گرم را و بوییدم آه چه بویی دارد پدر .

گفتم آخیش پدر دلم خنک شد و آرام گرفت چقدر احساس خوبی دارد بوسیدنت بوییدنت و کل حضورت .دلم می خواهد تا ابد در آغوشت آرام بگیرم . آرامش بود و امنیت و قرار بی پایان .چشمی بر هم زدم بیدار شدم خواب بود؟ ...رویا بود.؟...واقعیت مسلم بود؟ خودش بود؟ روحش بود؟ که بود این کوه آرام و قرار هر چه بود هنوز بوی حضورش به مشام می رسید. اما من اینجا تنها بودم . آری بابا آمد . بابا با عشق آمد . بابا آب داد . بابا نان داد.بابا عمر داد . بابا جان داد . بابا سلامتی داد . بابا رفت . بابا تنها رفت .


موضوعات مرتبط: دلنوشته

تاريخ : شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 8:54 | نویسنده : میترا |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.