
دختر چهارده سالهای به نام سوزی توسط همسایهاش به قتل میرسد. او حالا از برزخ (جایی مثل بهشت) به تماشای خانوادهاش مینشیند که چطور با مسئله قتل او کنار میآیند و همچنین به قاتلش مینگرد که چه طور مدارک جرم را پنهان میکند.
رمانی زیبا جذاب که باهاش گریه می کنی می خندی و غصه می خوری داستانی تلخ که روح و روانت را درگیر می کنه . سبک تازه ای بود اولین قصه ای بود که اخرش را همون اول می دونی دختری به قتل رسیده قاتلش هم معلومه و قراره مقتول برات حرف بزنه
موضوعات مرتبط: کتاب
صبح که بیدار شدم طبق معمول دعا کردم برای داشتن روزی خوب . از پله ها پایین اومدم رفتم بیرون تا کدخدا ماشینو بیاره بیون تو اون لحظات عرفانی که می خوای با نام و یاد او شروع کنی با خدا حرف زدم گفتم خدایا خودم را به تو می سپارم . می دانم که هستی چون هیچ خلقتی بدون خالق نیست . نمی دانم هدفت چه بود . حتی اگر هدفی از خلقتم نداشتی و صرفا" یک بازی بودم . خدایا نگذار مهره سوخته تو باشم . بعد یهو یاد بهترین سوره و بهترین جمله افتادم و با صدایی که فقط خودم می شنیدم گفتم خدایا :
اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ ﴿۶﴾
ما را به راه راست هدايت فرما. (۶)
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ ﴿۷﴾
راه آنها كه بر آنان نعمت دادي نه آنها كه بر ايشان غضب كردي و نه گمراهان! (۷)

کتاب «شبح اپرا» رمانی نوشته «گاستون لورو» است که اولین بار در سال 1909 چاپ شد.اگه می خواید بعد از مدت ها طعم عشق را بچشید این کتاب را بخوانید . من خوشم نمیاد کتابی را بخونم که راجع بهش پیش ذهنی دارم . پس تعریفش نمی کنم و فقط بگم که این کتاب بسیار زیبا و جذابه و از ان کتاباست که تا تمومش نکنی خوابت نمی بره و بعدش تا چند روز ذهنت درگیرش هست .
اگه کتاب خوان نیستید فیلمش را هم ساختن ولی ترجیح من کتاب هست . امیدوارم بعد از خوندنش بیاید راجع بهش حرف بزنید چون ارزششو داره
موضوعات مرتبط: کتاب
در ادامه مطلب داستان را از زبان یک نامه می خوانید نامه ای که خود را زاده یک زن می داند . نامه ای که مقصدی ندارد و مخاطبی ندارد فقط خط سیر خود را می گوید
ادامه مطلب
زن بودن مثل پروانه بودن است گاهی یه کرمی گاهی پروانه و تو خروج از هر مرحله بحران هایی هست
تولد - بلوغ-ازدواج-بارداری-زایمان- مادری-مادربزرگی-یائسگی-مرگ
و من گویی درست یک مرحله قبل از مرگ هستم…
از پیشینیانم متنفرم از از دینشان از غیرتشان از آئیینشان از همه احکام زن ستیزانه اشان پس چرا باید لباسشان برایم دلچسب باشد . من شک ندارم در زندگی پیش از تولدم فرسنگها از این دیار دور بوده ام . آنقدر دور که هیچ کدامشان خوابش را نمی بینند . من در رویاهایم یک جای سبز و بی نهایت آفتابی می بینم و درختانی در کنار رودخانه و پرندگانی که رنگ رنگند .
من شاید یک پروانه بوده ام شاید
رابطه ها از یه جایی به بعد یا نیاز به ترمیم دارند یا تعویض یا تحکیم یا تخریب . اینو چرا گفتم ؟ نمی دونم انگار که همیشه با کلمات بازی کرده باشی و اینبار کلمات ناخواسته به تو تحمیل بشه
دنیا با همه قشنگیاش گاهی برام یه قفس تنگه و تاریکه .انقدر تنگ که تمام استخوانهایم در آن فشرده شده و درد می کنه و آنقدر تاریک که دلم از نور زده میشه . آب و دانی هم اگر هست بوی نا می گیرد .
اونور دنیا اونور این قفس چی هست ؟ ممکنه فضایی باشه بدون درد و رنج و وسواس ذهنی ؟
همه دردها به کنار این وسواسهای ذهنی آزارم می دهد شبها خوابم را آشفته می کند گویی هزاران من که هیچ کدام مثل دیگری نیست در سرم هزار روایت تعریف می کند از همه آنها خسته ام و تنهاترین من همین است اینجا با صفحه کلیدهایی سرد و بیروح ور می ورد و سعی می کند خودش را تخلیه کند . کاش دستگاهی بود همه ذهنم را خالی می کرد . سفید می کرد همه اتاق و پنجره هایش را گرد گیری می کرد و دستمالی می کشید پرش می کرد از خاطره هایی قشنگ و زیبا .
هر بویی تو را به خاطره ای می برد بوی بارون بوی برگهایی که تو پاییز می سوزانند بوی خاک نم خورده بوی آتش حتی آب .ولی وقتی کرونا حس بویایی ات را گرفته انگار نصف خاطره هاتم پاک شده
حست نسبت به بارون چیه؟
بارون قشنگه همین کافیه واسه توصیفش
بارون رو دوست دارم
یه روزایی تو بارون گیر می افتم بدون چتر تا خونه قدم بر مدارم
بارون غافلگیرم کرده
آب وارد کفشم شده جورابم خیسه
حس می کنم شونه هاتم خیس شده نم نمک خیس می شم
سرعتم اما زیاد نمیشه بر عکس دلم می خواد دیر برسم به خونه
شلپ شلپ آب برام موسیقی زندگیه ومن حس شاعرانه ای بهم دست می ده
اونوقت بی شک آهنگ ویگن را زمزمه می کنم
بارون بارونه زمینا تر میشه گلنسا جونوم کلاغه تر میشه "
سرم رو کمی بالا می گیرم دلم می خواد صورتم از این عشق بهره ای ببره
من کلاغ خیس شدم
آدمها زیر بالکن مغازه ها پناه می گیرن بچه ها می دوند
و بعضی با افتخار چترشون بالاست
بارون قشنگه نیست ؟
حال خوب از کجا میاد ؟ واقعا" فکر می کنید حال خوب از جایی میاد ؟ یکی اون بیرون می تونه حال خوب را به ما تزریق کنه ؟ قرصی کپسولی آمپولی چیزی داره بخریم ؟
نه عزیز جان حال خوب از هیچ جا نمیاد حال خوب فقط و فقط در درون ماست . حال خوب همون توقعات ما از زندگی است وقتی به شاد بودن قانع باشیم همه چیز خوب میشه
حال خوب دیدن نیمه پر لیوان است .....حال خوب توقع نداشتن از دیگران است حال خوب اینه که وابسته هیچ کس و هیچ چیز نباشیم که هرچه نپاید دلبستگی را نشاید .
قاعدتا" باید حالم بد باشه دیگه ؟ غیر از اینه ؟ مادرم به خاطر پسرهایش مرا ندیده می گیرد و شوهرم تابع خانواده اش است و من این وسط باید تا حالا نیست و نابود شده بودم .داستانهایی توی این خانواده هست که هر کس مرا می بیند می گوید عجب پوست کلفتی هستی
واقعا" باید حالم بد باشد
ولی من خوبم . بی خیال همه آدمهایی که مرا نمی بینند . بی خیال مادرم که زحمتش مال من است و باغ و زمینش مال پسرانش .بی خیال شوهرم که احترام مادرش را دارم و بی مهابا بی احترامی می کند . بی خیال همه آنهایی که نمی دانند زندگی انقدر طول نمی کشد که برای آن دل شکست .
من از انها که می توانم دوری کنم دوری می کنم و آنها که به من چسبیده اند می پذیرم تا بچه هایم شاد باشند و خودم رها .
حال خوب را باید به دست آورد خودش نمی آید گاهی همه انهایی که آنها هم خودشان را دوست دارند هر کاری برای رسیدن به اهدافشان می کنند و تو را یادشان نیست تو مسیرشون سعی دارن لهت کنن .به یاد خودت باش
...................................
من حالم خوب است چون تمام تلاشم را می کنم آرامش خانواده ام به هم نخوره .....هر روز خدا را به خاطر داشته ها و نداشته هام شکر می کنم ......سعی می کنم کسانی را به که من بد کرده اند فراموش کنم و از آدمهایی که سعی می کنند انرژی مثبت مرا بدزدند و حالم را بد کنند دور شوم .............
....................................
من حالم خوب است چون وقتی کسی دوستم دارد و به من نزدیک می شود سعی می کنم عیب هایش را نبینم و خوبی هایش را ستایش کنم و ببخشم گناهی را که ناخواسته انجام داده ...من می میرم برای کسی که برایم تب کند ..........
من حالم خوب است چون خط قرمزهایی دارم که هیچ کس بی مهابا از آنها نمی گذرد
دیدن یه دونه قاصدک تو اتاق یادم آورد پاییز اومده ......به یاد ایام کودکی گرفتمش قلقلکش دادم بالا پایین پریدم باهاش و دیدم واسه شاد بودن همین هم می تونه کافی باشه .....
یادش بخیر داداشم شیطون بود عاشق این بود قاصدکا را جمع کنه یه گوشه و بهشون کبریت بزنه .اما من دوست داشتم ساعتها فوتشان کنم و دوباره بگیرمشان
دارم مثل مار پوست می اندازم ...............واووووووووووووووو تا حالا به این فکر نکرده بودم چقدر شبیه مار هستم برا همینه که یه ببر از پس من بر نیامده ......
می دونید مار چطوری پوس میندازه ؟ درست قبل از پوست اندازی ، پوست مار شروع کبود شدن می کند (مایل به آبی) و چشمان مار مات و کدر می شود که دید مار را مختل می کند. منم الان هم مخم تعطیله هم انگار هیچ کس و هیچ چیزی را نمی بینم
در طی چند روز ، مار سر خود را روی چیزی سخت و ساینده (مانند سنگ) می مالد تا لایه بیرونی را پاره کند. ( بزار یه دو دو تا چارتا برا اهدافم و مسیر ایدم بکنم بعد شروع می کنم به سوراخ کردن پوست قدیمی ام که مشتی اخلاقیات و رفتارهای عجین شده با منه که جوری چسبیده اند که با مته باید جداشون کنم .حتما می گید چه خبره ؟ اره عادات بد زیادی دارم مثل خواب بعد از ناهار . تنبلی ولخرجی وووووووووووووو)
سپس مار روی پارگی ای که ایجاد کرده است کار می کند.
اره پوست میندازم به خدا این کارو می کنم ...................طوری پوست می اندازم که مامانم منو به زور بشناسه ...........من یه مار سیاه براق بودم .یه خط و خالی بندازم رو پوستم حظ کنم و عاشق خودم بشم
مار با خزیدن در مسیر های تنگ ،از پوست قدیمی خود بیرون می آید
تنهایی حجم وسیعی از کائنات است ..............همون چیزی که خدا هم داره .............................یه بینهایت از عدم وابستگی
به سراغ من بیایید
در وسعت تنهایی من
می توانید تا انتهای افرینش بدوید و برقصید
و بخوانید با نهایت حلقوم حجم تنهایی من به وسعت کائنات است
راستی خدای خوبم سلام ......یادم رفت سلام کنم خوب سلام سلامتی میاره ....واسه من .........واسه تو چی داره؟ شاید لبخند
خدایا شک ندارم تو گرچه در زمان و مکان نمی گنجی ولی گاهی لبخند می زنی و من عاشق لبختدت هستم ......................
گاهی یادم می رود بزرگ شده ام
دلم قهر می خواهد و نوازشهای پدر
گاهی یادم می رود بزرگ شده ام خودم را به مریضی می زنم
تا نوازش دست هایی مثل دستان مادر را حس کنم
گاهی واقعا" مریض می شوم ودلم نوازش می خواهد
گاهی خسته می شوم از شلوغی می خواهم فقط من باشم و یک دنیا اسباب بازی
اما گذشت همه ثانیه های کودکی و من اینجا تنها کسی هستم
که به دنبال دل خودم می گردم
………………….
این آدم ها تا 20 سالگی یا عاشقن یا عاشق پیشه
باز همین آدمها تا 40 سالگی یا دلشکسته اند یا سرخوش وصال
بعد از آن تا 60 سالگی مبهوتند که چی ؟؟؟؟؟؟؟/؟//
اینطور می میرم:
….
همیشه تو ذهنم مردنم را تصور می کنم و هر بار فقط به یک شکله ....می دونید تو ذهنم هیچ وقت از مریضی نمی میرم و از هیچ بلندی نمی افتم .هیچ ماشینی منو زیر نمی گیره با پیری هم نمی میرم .
یه روز که میان صدام کنن می بینن سرم رو میزه و جواب نمی دم سرم را بر می دارن می بینن خون باریکی از سوراخ های بینی ام جاری شده
و من مرده ام
شاید تو زندگی قبلیم اینطور مرده ام
دارم نوشته های قدیمی را از کامپیوتر اداره پاک می کنم و هر کدوم برام جالبه میارم اینجا این یکی :
کلاس زبان و کلاس فوتبال محمد پسرکم برادرزاده ام باهاش می ره . اون بچه درس خونه و زبانش عالیه و عوضش محمد فوتبالش خوبه . عصر اومده می گم سعی کن زبان خوب شی پارسا خیلی از تو بهتره
توضیح محمد: مامان من تو فوتبال یه پاس عالی دادم به پارسا ولی خرابش کرد هر کی دیگه بود گل می شد و پارسا باعث شد ببازیم وقتی به دایی گفتم .دایی گفت پارسا اون لحظه استرس داشته خوب مامان منم تو زبان استرس داشتم
و من فهمیدم که واقعا" پسرکم تو حقه بازی و تبرئه کردن خودش دست کمی از باباش نداره و من عاشق این اخلاقشونم که همیشه عذری دارن بدتر از گناه
تجربه یه دستاورد حساب نمیشه ولی یه جورایی به آدم اعتماد به نفس می ده . و یه چیزایی را یاد می گیری که در گذشته باید می دونستی و به درد اینده کمتر می خوره چون ادمها معمولا" اشتباه گذشته را تکرار نمی کنن که تجربه به کارشان بیاد .
یکی از چیزایی که یاد گرفتم وش اید به کار شما بیاد اینه که هیچ وقت استرس از دست دادن کسی را نداشته باشید چون یه زمانی می رسه که دعا کنید نباشه و هست []
و دیگه اینکه جز خودتان کسی لایق دوست داشتن نیست . بقیه ادمها اگه لاقش باشن کنارتون می مونه و اگه رفتن بهترین لطف را درحق شما کرده اند و جا را برای ادمهای بهتری باز کرده اند .
من امروز خوبم و شاید هنوز خسته باشم ولی خوبم و در اداره هستم و امیدوارم روز خوبی را پیش رو داشته باشم وهمه سلولهای جدیدی که امروز در من زاده شده اند حاوی بارهای مثبت زیادی باشن و برام ثروت عزت و عشق بیارن
23/9/1402
خوشحالم عمیق و از ته دل . چون هیچ کدام از ادمهایی که به من نزدیک می شن اشتباهی نیستن .همه آدمهای خوبی هستن . اونی که اشتباهیه منم من . چون در زمان و مکان اشتباه به این کره اومدم . شاید الان باید در مریخ می بودم و مثل یک ذره بی هوا زی تا قیامت تنها می لولیدم .
گاهی اتفاقایی تو زندگی می افته که انقدر تلخ و ناگوار و ناجور است که سالهاطول میکشه راجع بهش بنویسی . اتفاقی که در زندگی من افتاد از مرگ پدرم تلخ تر بود و چند سالی از عمرم را به باد داد و منی که به روزمره نوشتن عادت دارم نتونستم انو تعریف کنم . البته به صورت محاوره ای تنها دوست صمیمی ام همه را اونوقتا شنیده . من هنوز دست نوشته اون روزها را دارم و نمی دونم چطور دوام اوردم پس ماندهای ذهن که رسوب شده تو مغز و باید با ملولی جادویی زدوده بشن اون محلول شاید همین نوشتن باشه
سلام و صبح بخیر . اینکه اول صبح می نویسم شده یک عادت . انگار که اول صبح بخواهی همه انرژی های منفی را تخلیه کنی . همه نشخوارهای ذهنی را بدی به دست باد . و امیدوارم همونقدر که حال خودم با نوشتن خوب میشه هرکی هم میاد می خونه حالش خوب بشه . امیدوارم هیچ انرژی منفی را به انسان دیگه ای منتقل نکنم. و کسایی که میان لبخند رو لبشون بیاد .
ادامه مطلب
سلام صبح بخیر . دیشب خواب خانه قدیمی پدری را دیدم . تو پذیرایی اش مامانم کلی گل طبیعی گذاشته بود . با خودم گفتم مادرم چه امید به زندگی خوبی داره . کلا این مدت خیلی خواب می بینم . خیر است ان شاءالله.
هر روز که دخترم زنگ می زنه انتظار دارم ازش خبر خوب بشنوم ولی فکر کنم دیگه باید بی خیال درست شدن کار شوهرش بشم . تو این مملکت دستایی تو کاره که هرکی بخوان می زارن و هرکیو نخوان نمی زارن .شده حکایت اون مرده که تو دادگاه قاضی ازش می پرسه به چه دلیلی زنت را کتک زدی و کبود کردی ؟
میگه اگه دلیل داشت سرشو می بریدم .
خلاصه تسلیم قضا و قدر می شم . دست و پا زدن بی خودی و زجه و ناله الکی هیچی رو درست نمی کنه . فقط باید زندگی کنم .همین . تمرکز کنم رو زن بودن و مادر بودنم بشورم و بسابم و بسازم .
هرچه می خواهد بشود من که رفته بر بادم . رفته بر بادی بی جهت نه شمال خبر دارد از من نه جنوب .
باد با من برد همه ابرهای عالم را همه غم های چهار دست و پا را
من و باد با همیم تا قیامت بگرد تا بگردیم .مهم نیست که باد مرا با خود برد یا من پرگشودم همسو با باد مهم پرواز است .
سلام و صبح بخیر من خوبم . همه چی خوبه . دو روز اخر هفته درگیر کارای الی بودم و دیشب رفت . ش هنوز خونه خودمونه واقعا" چی شد؟ چطور یهو همه چی خراب شد برا دخترم . ؟ اون ازدواج رویایی . اون مرد خوب اون شغل ابرومند همش رو هواست و دخترم انگار دوست پسر داره به جای شوهر و نوه ام را خودمون داریم بزرگ می کنیم . واقعا" چرا؟ یعنی لیاقت اون زندگی را نداشتیم؟ به نظر من لیاقت بهترش ر داشتیم . به هر حال بهتر اولین روز هفته را با جملات قشنگتری شروع کنم . بله . خوب مهم اینه که ما خوبیم . دیشب خواب دیدم خونه مادر شوهرم یک مهمانی بود که غذا به من نرسید و گویا اصلا" برام مهم نبو و در یخچالشون پر بود از تنقلات و غذاهایی که انگار برا یه تولد بود می گم تعبیرش نکنه مرگ جاریم باشه . بنده خدا حالش خیلی بده و امیدی بهش نیست واینکه که همه ما به جای دعا کردن منتظر خبر فوتش هستیم از همه چی بدتره .
کدخدا خوبه و اوضاع مغازه خیلی بهتر از جای قبلی است و دیگه خانواده منم جلو چشمش نیست از اونا یه خیابان دور تر شده اون موقع درست روبه روی خانه مادرم بود .و از دیدنشون حرص می خورد حالا کمتر حرص می خوره . به نظرم ادم نباید زیاد نزدیک اقوام باشه و کلا" معامله با فامیل اشتباه است . از مادرم خبر ندارم . و اصلا" دوست ندرام بهش زنگ بزنم و این حالت خودم را دوست ندارم چه چیزی باعث شد اینقدر سنگدل بشم؟ به هر حال گاهی واقعا" نمی تونی کسی را بخوای . و من اینروزا کلا" جز جاری کوچیکه که با هم تو یه ساختمان هستیم کسی را نمی بینم . و نمی خوام ببینم . اینجوری راحت ترم . دیروز یکی دیگه از جاریها همونی که برا پسرش الی را می خواست بهم زنگ زد و گفت یهویی یادت افتادم و کلی احوالپرسی نکر د نمی دونم بازم به خاطر الی هست یا واقعا" بی منظور بود و می خواست بگه به درک که دخترتو ندادی ما هنوز فامیلیم . به هر حال ایشون زن با کمالاتی هست و من خیلی قبولش دارم . حالا می گید این همه جاری چیه ؟ دلبر من 8 تا جاری دارم اوکی؟ پس ببین چقدر داستان می تونم داشته باشم . خلاصه امیدوارم همه خوش باشند . من بد کسی را نمی خوام . و از شادی دیگران واقعا" شاد می شم . خوب دیگه باید برم سر کارم روز خوش
بلاخره همه قسمت های سجین را دیدم و بهترین قسمتش مون اولی بود

سلام بلاخره تو ولایت ما هم پنج شنبه ها تعطیل شد . خدا را شکر اینم به فال نیک می گیرم . امروز دخترک میاد .مغازه عالی شده و امیدوارم به زودی مشتری ها بیان .
نمی تونم خانواده ام را دیگه دوست داشته باشم واقعا" برام سخته . وقتی می بینم مادرم چقدر هوای پسراش حتی نوه های پسری اش را داره واقعا" دلم می گیره . راستی وقتی اسلام اومد گفت دختر نصف پسر ارث می بره چی شد که پدر مادرا استقبال کردن ؟ حالا به درک آیا محبت را هم اسلام گفت نصف کنید ؟
یادمه سالی که کرونا اومد یکی از داداشا کرونا گرفت . مادرم دوان دوان رفته بود عیادتش گفتم چرا رفتی مریض می شی. گفت : جون من مگه از جون برادرت عزیز تره ؟
وقتی من کرونا گرفتم اول اصلا بهشون نگفتم بعد از 15 روز گفتم بهم گفتن تا خوب نشدید نیایید منم تا دو ماه نرفتم . می بینید ؟ ولی هنوز مادرم را دوست دارم . نمی خوام مریض و رنجور باشه .ولی نمی تونم برم خونشون . وقتی می بینم عاشق عروساشه و از شوهر من بدشون میاد . جالبه که خواهر زاده خودشه .
چند روز پیش باز زنگ زده گله می کنه چرا شوهرت از برادرت بدش میاد و پشت سرش حرف زده ؟ یکی نیست بهش بگه مادر جان تا کی می خوای وکیل وصی پسرات باشی . ااونم وقتی طرف دیگر قضیه دخترته ؟ بزار خودشون مسائلشون را حل کنن . آره اینه که تنهایی را ترجیح می دم . و شریک زندگیم هر جور ادمی که هست و ن هر جور ادمی که هستم با هم اهداف مشترک و اینده مشترک داریم پس بهتره با خوب و بد هم بسازیم ولی مجبور نیستیم دیگران را تحمل کنیم برن به سلامت خوش گذشت
سلام . خدای خوبم . صبح های پاییزی دارند سردتر می شن آنقدر که دل کندن از پتو سخت میشه . شاید اینم از عوارض پیریه . پسرک هم که مدام صبحی است و هر دو با اکراه بیدار می شیم . صبحانه هم اول وقت واقعا" از گلو پایین نمیره . نوه کوچولو هنوز کمی سرفه می کنه . و زیاد نق می زنه .
یه جورایی بی خیال شدم و حرص کمتری می خورم . خاطرات بد که یادم میاد سریع ذهنمو منحرف می کنم و به خودم می گم دنیا ارزششو نداره . هرکی بدی کرده اول به خودش ضربه زده . من فقط بهتره رو به جلو نگاه کنم . گذشته دیگه بر نمی گرده و فکر کردن به خاطرات بد انگار زنده کردن و تکرار انهاست . برای راحت نفس کشیدن باید همه را ببخشم . همه آنهایی که به زندگی من گره خورده اند .
ولی کسایی را که حذف کرده ام هرگز نمی خوام برگردن . تا ابد .
خدایا شکرت . این شکر بابت لطفی است که خدا به برادر زاده ام کرد . پزشکی داتشگاه ملی قبول شد . می دونید این شیرین ترین قبولی است که تو عمرم دیدم . چون تو زندگی سختی زیاد کشیده بودند . و حقشون بود که شاد بشن و خدا یه حال درست و حسابی بهشون داد. و من از اینکه دل یک خانواده عمیقا" شاد شد شاد شدم . از طرفی ایمان آوردم که خدا همیشه بنده هاشو مراقبت می کنه کافیه به زمان بندی و تدبیرش ایمان بیاریم .
خلاصه خودمون هم که خوبیم . شکر مغازه دیروز باز شد . و کدخدا تو محله جدید با ادمای جدید روبه رو میشه و حالش بهتره . منم کلید های مغازه قبلی را تحویل دادم و کلا" دیگه از انجا کنده شدیم . بعد از 12 سال .
الی این هفته نیومد خونه . و چهارشنبه میاد شیدا هنوز اینجاست نوه کوچولو سرما خورده . هوا اینروزا واقعا" سرده . شیدا هفته دیگر می ره تهران خونه خواهر شوهرش . انجا دعوته . و از همین حالا داره وسایلش را جمع می کنه دیگه اینکه لیسانس روانشناسی اش تموم شد باید بره مدرکش را بگیره و این ترم اخرین ترم لیسانس اموزش ابندایی اش هست . اونم مثل من دنبال تعدد مدارکه . من خودم دو تا کاردانی و یک کارشناسی دارم و ارشد هم دوبار قبول شدم ولی کدخدا نزاشت برم . و الان دیگه مهم نیست پست معاونت اداره را دارم که برام کافیه . دو سال باقی مونده خدمتم هم به سلامت بره دوست دارم وارد بخش خصوصی بشم . نمی دونم شاید هم برم تو فاز خانه داری باید دید روزگار چطوری پیش می ره .

خبرهای خوب را ما به یک گل از بهار تشبیه می کنیم . و می گیم این یک گل از بهار و قطعا" گلهای بعدی هم می رسند .ممنون خدا جون که کمک کردی بعد از 12 سال ما مغازه را جابجا کردیم و دیگه مستاجر برادرهای من نیستیم . و خنده دار اینه که الان مستاجر مادرهای خود هستیم . ارثی که به این دو خواهر خارق العاده رسیده . میگم خارق العاده چون واقعا" هستند . هر دو سیاستمدار و باهوش . من که هیچ وقت سیاست نداشتم . اخیرا" به هوشم هم شک کرده ام . صرفا" داشتن چند تا مدرک تحصیلی دلیل با هوشی نیست . بماند به همین نیمچه هوش هم راضی ام کارم را راه می اندازد .
می دانید این دو خواهر گاهی دشمن خونی هم هستند و گاهی با هم دوست هستند و با ما دشمن مثل حالا . من که هیچ وقت نفهمیدم همدیگر را دوست دارند یا نه .
مغازه جدید کوچکتر است ولی درست وسط شهره و حس خوبی داره . هرچند کرایه بیشتره .
خلاصه این یک گل از بهار تو این پاییز رنگارنگ و رویایی من منتظر گلهای بیشتر و بیشتری هستم .
راستش برا من انگار سالها همیشه از پاییز شروع می شوند . و پاییز همیشه برام پر از هیجان و رخدادهای زیبا بوده . پاییز به دنیا امدم . ازدواج کردم و بچه هام را پاییز به دنیا اوردم . پاییز شروع همه زیبایی ها برای من بوده و شک ندارم در یک روز پاییزی هم با خش خشش برگ زیر پای آدم ها با این دنیا وداع می کنم .
پس از اینکه پسر ادنان و هجران به طور مشکوک و غیرمنتظره ای می میرد آنها با مشکلات بسیاری روبرو می شوند. اکنون هجران تصمیم می گیردگذشته خود را بررسی کند تا علت مرگ پسرش را بفهمد و...

دیگه پست رمز دار نمی نویسم . چیز خصوصی نخواهم داشت . اقا یه زندگی معمولی ولی شلوغ داریم که بلاخره می گذره . دوست فاب هم نداریم و نمی خوایم . اینجام یه خلسه است یه درمانگاه . یه کلینیک گفتاردرمانی . یه جایی که میام می نویسم و ارام میشم .
ادرس و و نام و نشان عوض کردم چون دوست دارم این کارو . دلیل روانشناختیش شاید اینه که حس می کنم هر دفعه تنها تر بشم بهتره خودم باشم و خودم و خدا .
من خوبم دردام کمتره . وضعیت مغازه رو به ثباته و جابجا شدیم . هنوز تکلیف پرونده م روشن نیست نوه کوچولوی من سرما خورده باید مراقبش باشیم .می خوام سجین 2 ببینم
سلام سلام من عالیم . البته هنوز نه معجزه ای شده تا گره خاصی باز شده نه دردام کم شده ولی خوبم . خوب بودن و شاد بودن گاهی دلیل خاصی نمی خواد . همین که خانواده ام برقراره کافیه . معجزه هم اگر قرار است بشود می شود و گره های زندگی اگر باز نشوند حتما" برای این است که شاید یک چیزی پاره نشود . چه می دانم چه چیزی . حتما" یه چیزی هست دیگر . خدا بهتر می داند . من که در جبهه دشمن نیستم . من که در سپاه شیطان نیستم . من خدا را با تمام وجود می پرستم مثل هر خدا پرست دیگری . و شیطان را از صمیم قلب لعن می کنم . توف تو روت شیطان بی پدر مادر . خوب حالا که من و خدا با همیم بی شک بهترین تقدیر را برایم رقم می زند .
ولی خودمونیم این قرص های آرام بخش چقدر معجزه می کنند.
پس نوشت:
وقتی یکی از کارهای اداری را خوب انجام می دم از خودم خوشم میاد یه لبخند می زنم و دلم برای خودم غنج می ره . چقدر خوبه که کارام به موقع انجام میشه



