خلسه

دلنوشته

یه روزی باید برم

میترا
خلسه دلنوشته

یه روزی باید برم

‹‹‏و اما نیمه شبی

بعد از ظهر باید برم نوبت دکتر . نمی دونم چمه . خدا کنه چیز خاصی نباشه باید سنو بدم . دارم زندگی جدیدی تجربه می کنم زندگی که در آن هیچی نمی خوام و فقط خانواده ام مهم است . . راستی اگه بازنشسته بشم دیگه هرگز وب نمیام چون هیچ وقت با گوشی نیومدم وب . دیگه اینکه 2 سال مونده تا بازنشستگی و من دیگه احساس تنهایی نمی کنم . چون نیازی به کسی ندارم وقتی داری می ری یعنی کسیو نمی خوای . من دیگه دارم کارای ناتمامم را تموم می کنم تا یه روزی و هر روزی که برم ارام باشم و نگم دارم می میرم تو می گی چکار کنم ؟ نه اینو نمی گم می گم خداحافظ دنیای فانی.

اره یه روزی باید برم . ولی قبلش یه سری کار ناتموم دارم باید تمومشون کنم . سامان دادن بچه ها . کارای ناتمام اداری . محبت به مادرم تا وقتی می میرم و زندگی جدیدی که در آن هیچ انتظار وفا و کرم و عشق از غیر خدا نباشه . این زندگی جدید باید دلچسب باشه .

اما نیم شبی من خواهم رفت ؛

از دنیایی که مالِ من نیست، از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند

و تو آن‌گاه خواهی دانست، خونِ سبزِ من

خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ست

و تو آنگاه خواهی دانست، پرنده‌ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!

خواهی دانست که تنها مانده‌ ای با روحِ خودت

و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات

غمی که من می‌برم

غمی که من می‌کشم...

و من،جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست

مسخ گشته‌ام.



تاريخ : سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 9:38 | نویسنده : میترا |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.