
بعد از ظهر باید برم نوبت دکتر . نمی دونم چمه . خدا کنه چیز خاصی نباشه باید سنو بدم . دارم زندگی جدیدی تجربه می کنم زندگی که در آن هیچی نمی خوام و فقط خانواده ام مهم است . . راستی اگه بازنشسته بشم دیگه هرگز وب نمیام چون هیچ وقت با گوشی نیومدم وب . دیگه اینکه 2 سال مونده تا بازنشستگی و من دیگه احساس تنهایی نمی کنم . چون نیازی به کسی ندارم وقتی داری می ری یعنی کسیو نمی خوای . من دیگه دارم کارای ناتمامم را تموم می کنم تا یه روزی و هر روزی که برم ارام باشم و نگم دارم می میرم تو می گی چکار کنم ؟ نه اینو نمی گم می گم خداحافظ دنیای فانی.
اره یه روزی باید برم . ولی قبلش یه سری کار ناتموم دارم باید تمومشون کنم . سامان دادن بچه ها . کارای ناتمام اداری . محبت به مادرم تا وقتی می میرم و زندگی جدیدی که در آن هیچ انتظار وفا و کرم و عشق از غیر خدا نباشه . این زندگی جدید باید دلچسب باشه .
اما نیم شبی من خواهم رفت ؛
از دنیایی که مالِ من نیست، از زمینی که به بیهوده مرا بدان بستهاند
و تو آنگاه خواهی دانست، خونِ سبزِ من
خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالیست
و تو آنگاه خواهی دانست، پرندهی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
خواهی دانست که تنها مانده ای با روحِ خودت
و بیکسیات را دردناکتر خواهی چشید زیرِ دندانِ غمات
غمی که من میبرم
غمی که من میکشم...
و من،جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست
مسخ گشتهام.



