خلسه

دلنوشته

من زین پس گل آفتاب گردانم

میترا
خلسه دلنوشته

من زین پس گل آفتاب گردانم

اینروزها گرجه با صلابت ایستاده ام اما روحم مثل یک فنجان لب پر ترکی عمیق برداشته است ترسم از این است که این زخم مرا زمین گیر کند . اشکی پشت سد چشمانم چنبر زده . لبریزم از خشم و خسته ام از همه ادمهایی که اطرافم هستند و جنس روحم را لمس نکرده اند گویی یک عمر جام بلور را مسی دیده اند . در ساعتی که باید می ایستم جولان می دهم مثل یک ماده ببر حمله می کنم به هر کس و هر چیزی که به خانواده ام نزدیک شودو آن ساعت خاص که تمام می شود تنها که می شوم می خزم به گوشه ای و به اشک های مانده در پستوی ذهنم اجازه می دهم که جاری شوند و آه می کشم که خدایا مرا لایق آرامش نمی دانی ؟ هیزم فروش بودم آیا و به تو ترش را دادم ؟ من مهره ای بودم در دست تو رهایم می کنی؟

خدایا من گل آفتابگردانم با تمام ذهن گشوده ام به سوی تو دست دراز می کنم تا مرا لبریز از نور کنی پس بتاب بر من که سرد و خسته و پر از نیازم



تاريخ : پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴ | 10:3 | نویسنده : میترا |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.